|
اول دبستان زنگ اول,چند دقیقه مونده به زنگ تفریح ,معلممون عدد 5 رو روی تخته سیاه(تخته سبزه ولی چرا بهش میگیم سیاه)نوشت .من با دقت به حرکت دستش نگاه کردم و توی دفترم یه 5 نوشتم ولی دیدم با چیزی که معلم نوشته فرق داره.زنگ که خورد ,معلم گفت:یه صفحه 5 بنویسید زنگ بعد نگاه میکنم.دفترمو برداشتم رفتم تو حیاط کنار باغچه زیر درخت نشستم(پارسال که رفتم مدرسمون درخته هنوز بود).شروع کردم به نوشتن ولی همش کج و کوله میشد وقتی قیافه عصبانی معلم با اون خطکش چوبی که چند باری هم کف دستم خورده بود جلو چشمم می اومد ...,بغض گلمو گرفت و اشکم در اومد.سرمو انداخته بودم پایین فقط به دفترم نگاه میکردم گاهی هم به اطرافیهو دیدم دختر داییم که کلاس پنجم بود داره میاد طرفم.وقتی فهمید واسه چی گریه میکنم .دستمو گرفت گفت:اول یه مثلث کوچولو میکشی بعد یه خط کوچولو پایینش.خلاصه چند خطی رو نوشتیم تا اینکه دستم راه اوفتادو تونستم بهتر بنویسم ادامه مطلب چند تا عکس هست,ببینید پشیمون نمیشید ادامه مطلب ... شهر من جاهای دیدنی و قشنگ زیاد داره ولی من یه جایی رو بیشتر دوست دارم .حرم حضرت شاهچراغ(ع)
از بچگی اینجا رو دوست داشتم.اون حیاط بزرگ (به صحن میگفتم حیاط),آب بازی کردن کنار حوض,کبوتر هایی که وقتی بهشون نزدیک میشدم یه هو پروزا میکردن و تو آسمون میچرخیدن وروی گنبد آروم میگرفتن,آینه کاریهای داخل حرم,بوی خوش,آجیل و نقل هایی(مشکل گشا)که بعضی خانم ها تو دستم میریختن, چشم های گریون ,دعا ها و زمزمه های نزدیک ضریح و...همیشه برام جالب و لذت بخش بودو البته هنوزم هست
یکی بود یکی نبودغیر از خدای مهربون یه آدم بود وچند تا فرشته ویه بهشت بزرگ و قشششششنگ پر از میوه های رنگارنگ(ادامه بدم یه بیت شعر میشه واسه خودش) آقا آدم توی بهشت خدا واسه خودش خوش میگذروند ولی یه غم تو دلش بود. اون تنها بود وهم صحبتی نداشت.آدم دلش یه معشوق میخواست,از جنس خودش,معشوقی که روح خدا رو داشته باشه تا عشق الهی رو تو دلش شکوفاتر کنه خدا جون هم که از احوالات آدم با خبر بود,آستیناشو بالا زدو یه موجود از جنس آدم ولی خیلی زیباتر از اون که همون حوا خانم باشه رو خلق کرد القصه,این دوتا همدیگه رو دیدنو یک دل نه صد دل عاشق هم شدن حالا به نظرتون آقا آدم چجوری پا پیش گذاشت رفت پیش حوا خانم و گفت :سلام عزیزم من عاشقت شدم ,میشه یه مدت با هم باشیم ,همدیگه رو بهتر بشناسیم بعد که به توافق رسیدیم با هم ازدواج کنیم نه بابا از آقا آدم بعید بوده آدم مثل یه پسر خوب رفت پیش خداوگفت:میشه حوا خانم رو به همسری من در بیاری خدا هم که دید آدم پسر با اخلاق واهل کارو زن و زندگیه از طرفی حوا هم راضیه ,بله رو گفت واین دوتا جوون به هم رسیدن و زندگی مشترکشون شروع شد
|